Archive

Monday, June 30, 2008


بر پدر اینها هم لعنت
لعنتی، plannerمو نگاه نکردم، کلاس یوگای امروز یادم رفت.
حیف شد.
صبح دیر از خواب پا شدم، خوشم نمیاد.
امروز رفتم دنبال خونه. یه مجموعه ی ساختمونی تازه ساخته شده به اسم Touchstone. پارسال که داشتن پیش فروشش میکردن به نظر میومد سازنده هاش با سلیقه اند. پشتش به دار و درخته. یه آگهی بود که یکی که تازه تحویل گرفته میخواد اجاره اش بده. رفتم دیدمش. یه خوابه و den بود و نسبتا" بزرگ، مطمئن نبود، ولی میگفت حدود 50-740 فوت مربع. اتاق خوابش خیلی تاریک بود. با اینکه نزدیک Marine Drive بود ولی توی ساختمون نسبتا" ساکت بود. شرقی بود و اتاق خوابش رو به جنوب.

وقتی داشتم از آسانسور پیاده میشدم یکی از دوستامو دیدم که اون هم اونجا خونه خریده. رفتم و آپارتمان اونو هم دیدم. مال اون شمالی بود. سمت شمال ساختمون بالکنی بزرگ و خوبی داشت رو به دار و درخت. خونه آفتاب نمیگرفت.

دیشب رفتم تو بلوک بغلی، جایی که آپارتمان اولیه ام بود قدمی زدم. سکوتش لذت بخش بود. عجیب این یه بلوک فرق میکنه. تنها دلیلی که به نظرم میرسه شیب خیابونه.
چه زوری داره آمریکایی باشی و مالیات بدی و بعد این مقاله Hersh رو بخونی و ببینی پولت داره کجا میره. مردم آمریکا هم کمتر از مردم ایران از دست دولتشون ناراضی نیستند. وقتی ماجراهای مرز رو برای Ken مدیر development تو Expedia تعریف میکردم یه بار گفت "I'm sorry for our government".

بوی جنگ میاد. امیدوارم اینطوری نشه. تو این شرایط خر تو خر ایران فقط همین کمه. اگه جنگ بشه کشته شدن ملت بیچاره به کنار، فقط از نظر اقتصادی دوباره حداقل 15،10 سال میوفتیم عقب.

این هم مانور روانی از سمت ایران:
فرمانده کميته جستجوي مفقودين ستاد کل نيروهاي مسلح خبر داد: حفر بيش از 300 هزار قبر براي سربازان متجاوز.

Sunday, June 29, 2008

آدمها مثل اتاقک آسانسور میمونن که بین طبقه های مختلف ساختمون روحشون حرکت میکنن. تو هر طبقه اطرافشون یه رنگ و بویی داره. آدمهایی که تو هر طبقه میشناسن ویژگیهای مشترکی دارن. علائقشون تو هر طبقه علائق خاص مربوط به اون طبقه است. حتی حرفهایی که تو هر طبقه میزنن متفاوته.

دنیا مثل downtown یه شهر شلوغ میمونه پر از ساختمون های بلند و پر از اتاقک های آسانسور که با سرعت های مختلف هی بالا و پایین میرن.

Saturday, June 28, 2008

This is just brilliant, every word of it:

Winners vs Losers

The Winner is always part of the answer;
The Loser is always part of the problem.

The Winner always has a program;
The Loser always has an excuse.

The Winner says,” Let me do it for you;
The Loser says;” That is not my job.”

The Winner sees an answer for every problem;
The Loser sees a problem for every answer.

The Winner says,” It may be difficult but it is possible”;
The Loser says,” It may be possible but it is too difficult.”

When a Winner makes a mistake, he says,” I was wrong”;
When a Loser makes a mistake, he says,” It wasn’t my fault.”

A Winner makes commitments;
A Loser makes promises.

Winners have dreams; Losers have schemes.

Winners say,” I must do something”;
Losers say,” Something must be done.”

Winners are a part of the team;
Losers are apart from the team.

Winners see the gain;
Losers see the pain.

Winners see possibilities; Losers see problems.

Winners believe in win/win;
Losers believe for them to win someone has to lose.

Winners see the potential;
Losers see the past.

Winners are like a thermostat;
Losers are like thermometers.

Winners choose what they say;
Losers say what they choose.

Winners use hard arguments but soft words;
Losers use soft arguments but hard words.

Winners stand firm on values but compromise on petty things;
Losers stand firm on petty things but compromise on values.

Winners follow the philosophy of empathy: “Don’t do to others what you would not want them to do to you”;
Losers follow the philosophy, “Do it to others before they do it to you.”

Winners make it happen; Losers let it happen.
امروز عصر یه کنسرت تو کتابخونه ی West Vancouver برگزار میشد. هر سال جزو Jazz Festival اونجا هم یه برنامه هست. عصر وقتی فکر میکردم برم صداهه گفت پارسال خیلی شلوغ بود و جا سخت گیرت اومد. الان هم که دیره میخوای راه بیوفتی. جای درستی گیرت نمیاد.

رفتم. 10 دقیقه قبل از شروع برنامه رسیدم. حسابی شلوغ شده بود. دم در که وارد شدم یکی با یه counter دستی مردم رو میشمرد. شنیدم که گفت "193، دیگه کم کم پر شده جا". مردم عقب سالن ایستاده بودن و تکون نمیخوردند. صندلی ها حسابی پر شده بود. ردیف آخر چند تا صندلی خالی بود، به سختی از لا به لای مردم رد شدم و رفتم جلو، دیدم روش یه کاغذ چسبوندن و رزرو شده بودن. رفتم جلو تر و تو ردیف ها دنبال جای خالی گشتم. تک و توک صندلی خالی بود که جلو که میرفتی روش یه کیفی، کتی، چیزی گذاشته بودن و جا گرفته بودن. رفتم باز هم جلو تر و با خوشحالی یه جا تو ردیف شاید 20م پیدا کردم. خیلی حال داد. اگه میخواستم وایستم اون ته و ایستاده از پشت بقیه که ایستاده بودن ببینم هیچ مزه نمیداد.

وقتی نشستم گفتم برم جلو تر رو هم نگاه کنم. کوله پشتیمو گذاشتم رو صندلی و خودم رفتم ردیف های جلو تر رو بگردم. تک و توک صندلی خالی بود ولی یا رزرو شده بود، یا یه چیزی روش گذاشته بودن و جا گرفته بودن. رسیدم ردیف جلوی جلو، دم سن. دو سه تا صندلی خالی بود که روشون یه کاغذ چسبیدونده بودن، رزرو شده بودن. دو تا مرد جا افتاده روی صندلی های کنارشون نشسته بودن و یکیشون داشت جا به جا میشد. روی یه کاغذ که به پشتی ِصندلی ها چسبونده شده بود اسم آدم ها رو نوشته بودن. به صندلی خالی ها اشاره کردم و از یکیشون پرسیدم:

- Is that seat available?
- Yeah, go ahead! ... You are lucky!
- I'm not sure if it is all luck. Had I believed that there are no seats availabe in the front I would have been sitting back there.
- Positive thinking ...

رفتم کوله پشتیمو آوردم و کنسرت رو از ردیف اول تماشا کردم!

Listen to Mustn'ts, child, listen to the Don'ts.
Listen to the Shouldn'ts, the Impossibles, the Won'ts.
Listen to the Never Haves, then listen close to me.
Anything can happen, child, Anything can be.

- Shel Silverstein
نماز ِ جماعت را با جلال و شکوه برگذار کنید. (امام خمینی)
جلال نبود، با شکوه و پنج نفر از دوستانش برگزار کردم. (سردار زارعی)

به نقل از یه کامنت تو وبلاگ زیتون.

Friday, June 27, 2008

بهترین دوستهام اونهایی هستند که ناخالصی هامو تاب نمیارن.
Everyone at work knew him as Mr. K. His real name was "B. Bill Knowlan". His best friend used to call him "No", he really cared about him.
سخت ترین راه ترک اعتیاد اینه که طرف دور و بر بقیه ی معتادهایی باشه که دائم بهش مواد تعارف میکنن و معتادن به نعشگیش.
الان یکی از شاگردا اومده بود. گیتار زدنش داره جون میگیره. داره کم کم روح میدمه به مجسمه ای که تا حالا ساختیم. تماشای مجسمه هه که داشت شروع میکرد به تکون خوردن خیلی لذت بخش بود. This is why I am alive.
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه.
مرور امروز، برای خودم:

صبح با Dimitri قرار داشتم. تو یه کافه تو Kitsilano همدیگه رو دیدیم. کلی کار کرده. احتمالا" میتونم کمک هایی ازش بگیرم. آشنا شدن باهاش هم از اون مدل های جالب بود. دیروز عصر که Le Centre Culturel بودم داشتم Business کارتمو میزدم روی برد که چشمم افتاد به کارتش: The Art of Living. به خاطر یه موضوع دیگه بهش زنگ زدم و دیدم همزبونه و باهاش قرار گذاشتم.

بعد رفتم Banyen Books که منتهی شد به Wired Monk => ایمیل Leah => مجله ی Johnson's Landing Retreat Center => کنسرت Granville Island => اشاره بغل دستیم به عکس توی مجله => Bowen Island Labirynth => ریکی => فروشنده ی Bakery => کنسرت بعدی => Golden Berry (خیلی خوشمزه بود) => کتابخونه => Keyboard setting کامپیوتر ها => کنسرت Naturally 7 و Dee Daniels.

ِDee Daniels لوس بود. Naturally 7 ولی دیدنی بود. آدمو یاد Stomp مینداخت. اونی که صدای base رو درمیاورد کارش خیلی خوب بود. البته همشون کارشون خوب بود. جای چند نفر خالی بود. اگه بودن اونها هم حال میکردن.

Thursday, June 26, 2008

صبح رفتم کوه. دیشب نزدیک بود صداهه نذاره برم. هوا عالی بود. رفتم Cyprus. با یه گروه که تاحالا ندیده بودمشون. جاده ی خروجی اتوبان تا دامنه ی کوه خیلی قشنگه. سبز و صبح خلوت خلوت. هوای تازه ی کوهستانی صبح که از لای درختا میومد جیگر آدمو جلا میداد.

اون بالا برف بود. بیشتر راه رو توی برف رفتیم. اونم آخر June. راه رفتن تو برف زیاد مزه نمیداد. بخصوص که کفشم برای برف مناسب نبود. بعد از مدتی بالا رفتن همه هم نظر بودیم که تو برف راحت نیست و برگردیم. قبل از برگشتن اون بالا هر کی یه جای راحت پیدا کرد بعد از مستقر شدن برای سه دقیقه، از 10:01 تا 10:04، همه بدون حرکت و بدون ایجاد هیچ صدایی فقط به سکوت کوه گوش کردیم. از دور صدای چند تا پرنده میومد. و خود سکوت دلچسب کوه. ازش سیر نمیشم. برگشتنی من میخواستم زودتر برگردم. از بقیه جدا شدم و نشستم سه ربعی مدیتیشن کردم. چسبید. بازم میخوام.

گوش نکردنم به صداهه باعث شدم امروز 14 نفر به صدای سکوت و صدای پرنده ها گوش بدن. یکی از خانم ها بعدش میگفت We talk too much :)

ظهر با Maria قرار داشتم. چند وقت پیش به طرز جالبی باهاش آشنا شده بودم، بعد گفت تو زمینه ی Financial planning و investment برای Edward Jones کار میکنه. امروز اومد خونه و یه سری اطلاعات گرفت که تحقیق کنه و چند نوع سرمایه گذاری پیشنهاد کنه که بازدهیش بهتر از چیزهایی که الان دارم باشه. دستش درد نکنه.

بعد از ظهر میخواستم برم کنسرت های Jazz Festival که تو Granville Island هستند رو ببینم. جلسمون با Maria بیشتر از چیزی که براش در نظر گرفته بودم طول کشید. وقتی رفت هم رفتم سراغ ایمیل ها که یه چیزی رو چک کنم. گیر کردم و یه ساعت و نیمی معطل شدم بیخودی. نتیجه اینکه کنسرت اول رو ازدست دادم و از کنسرت دوم به نیم ساعت آخرش رسیدم. از اون قطعات Jazz خفن بود که یه جاهاییش همه ی نوازنده ها حداقل در ظاهر نت های random میزدند. درکش نمیکنم. نمیدونم برای آهنگ سازش فرق صدا با موسیقی چیه. برام سواله که به این نوع Jazz چی میگن. اگه درست متوجه شده باشم Michael Blake میگفت بهش میگن European Improvisation. به نظرم عجیب میاد. پیانیست این گروه امروزی که به نظر میومد سرپرست گروه هم بود برای این سوال جواب روشنی نداشت و با تردید گفت شاید contemporary یا avant. avant به نظرم عجیب بود چون این نوع موسیقی مدرن یا پست مدرنه و avant به فرانسه یعنی "قبل". دختری که کنارم ایستاده بود حرف خوبی زد، گفت "avant" به این معنی که این موسیقی الان قبل از زمانشه، جلو تره.

از اونجا برگشتم North Van. یه سری مسابقه ی پینگ پنگ تو Woodcroft (یه مجموعه ی مسکونی) برگزار میشه که چند روز پیش اعلامیه اش رو دیده بودم و زمان ثبت نامش گذشته بود. وقتی به مسئولش زنگ زدم گفت قرعه کشی و جدول بندی اش هم شده. قرار شد امروز که روز اوله برم و اگه کسی نیومد جاشو تو جدول بگیرم. ساعت 6 این برنامه بود و ساعت 7 طبقه ی بالای همون ساختمون کلاس یوگامون شروع میشد که میخواستم اگه برنامه ی پینگ پنگ جور نشد برم. تا نزدیک 7 معلوم نبود. بالاخره نزدیک های هفت جای یه نفر که نیومده بود به من رسید. بعد از ظهر که از خونه در اومدم راکتمو با اینکه یادداشت نوشته بودم یادم رفت بردارم. همینطور ساندویج هایی رو که درست کرده بودم. یکی از راکت هایی که اونجا بود یه طرفش بدک نبود. اونطرفش از اون مدل های دون دون دفاعی بود که اصلا" بهش عادت ندارم. تو گروه ما یه نفر که به نظر کانادایی میومد بعد از دو تا بازی به قول خودش give up کرد و رفت. عملا" من فقط دو تا بازی کردم.

حسابی عرق کردم. خیلی حال داد. با یه نفر هم آشنا شدم که بازیش خوبه و میتونیم بعدا" هم با هم بازی کنیم. از هر گروه دو نفر میان بالا که این هشت نفر هفته ی دیگه با هم بازی میکنن.

حضورم چشمک میزد. بعد از بازی سردرد شدیدی داشتم. سری به ا. و س. زدم. پسرفت کردم. بیشتر مواقع تو مد اتوماتیک بودم. هیچ خوشم نمیاد. و گذشته هم نشون داده این مد راحته ولی به هدفم نمیرسوندم.

شب که برگشتم با یکی از دوستهام حرف زدم. درباره مشکلی که داشت نتونستم اونطور که دوست دارم کمکش کنم. باز هم اثر نامفید مد اتوماتیک. باید حواسمو بیشتر جمع کنم.

تو بدنم علامت های خوبی نمیبینم.

از طرف دیگه ظهر که داشتم میرفتم Granville Island تو ایستگاه اتوبوس متوجه شدم یادم رفته پول خورد برای بلیط بردادم. حواسم قبل از خارج شدن از خونه ظاهرا" حسابی پرت شده بود که هم پول خورد، هم ساندویج ها و هم راکت رو یادم رفت بردارم.

تو صف اتوبوس از هر کی میپرسیدم پول خورد نداشت که 5 دلاریمو خورد کنه. اتوبوس رسید و مردم داشتن سوار میشدن. بعد از پرسیدن از 7، 8 نفر یه خانم چهل پنجاه ساله کانادایی بود که تو کیف پولش یه مقدار پول خورد پیدا کرد. نمیدونست بلیط خودش چقدر میشه. پولش حدود 4 دلار و 10 سنت بود. بعد فهمیدم که خودش بلیط نداره و پول خودش رو هم از همون پول خورد ها میخواد بده. دو تایی سوار اتوبوس شده بودیم و دم در اون داشت از راننده میپرسید که بلیط خودش چقدر میشه و روشی رو پیشنهاد میکرد که من سر در نمیاوردم چی میگه. خودش داشت میرفت West Vancouver در حالیکه داشت خط 240 رو سوار میشد که میره downtown (مسیری که من میخواستم برم). راننده بهش گفت که 255 که میره West Van پشتش داره میاد. خانمه توجهی نکرد و ایده ای که تو ذهنش داشت رو دنبال کرد که من سردر نمیاوردم چجوری با اینکه کلا" 4 دلار و 10 سنت خورد داره و خودش باید 2.50$ برای بلیط خودش بده میخواد 5 دلاری منو خورد کنه. بالاخره پول بلیط خودشو داد و بعد 2.60$ بقیه پولشو داشت میداد به من. تازه فهمیدم که میخواد بقیه ی پولشو همینطوری بده به من. اینجا چنین چیزی خیلی دور از انتظاره. خیلی تشکر کردم و قبول نکردم. به راننده گفتم اگه اشکالی نداره سوار میشم، اگه تونستم از کسی توی اتوبوس پول خورد بگیرم بهت میدم، اگه نه همین 5 دلاری رو بهت میدم. قبول کرد. تو اتوبوس از چند نفر پرسیدم که نداشتن. بعد از یه مدت همون خانمه از پشت اومد و پول خوردا رو ریخت کف دستم و گفت بگیر. تشکر کردم و گرفتم. جالب بود. خودم یه دو دلاری داشتم و عملا" 1.50$ کافی بود. بهش گفتم بیا بقیه اش رو بگیر. نمیگرفت! رفتم پول بلیط رو دادم به راننده و برگشتم دنبال خانمه گشتم. عقب اتوبوس پیداش کردم. بازم بقیه ی پول رو نمیگرفت. گفت "بدش به یه نفر دیگه". جریان فیلم Pay it forward بود که آزاده چند وقت پیش میگفت. فیلم رو ندیده بود. خانم شیک و پیک و خوش چهره ای بود. گفت This is what Jesus tells us to do. فهمیدم کانادایی نیست. انگلیسی الاصله که سالها پیش اومده کانادا. و چهل پنجاه سالش نبود، 65 سالش بود! اصلا" نشون نمیداد.

بعد یادم نیست چی شد که گفت چند وقت پیش براش تشخیص سرطان سینه دادن، و خوب شده! فوری یاد JP (معلم یوگام) و اون دوست دیگه ام افتادم که تازه همین تشخیص رو درباره اش دادن. (پرانتز: دوشنبه بعد از کلاس یوگا حس عمیقی درباره JP و ماجرای سرطانش داشتم. عمیقا" دوستش دارم. دیشب داشتم باهاش تلفنی درباره Reiki حرف میزدم. حال روحیش خوب نبود. خسته بود. تصمیم گرفته که دارو مصرف نکنه و شیمی درمانی هم نکنه و با روش های طبیعی عمل کنه. هیچ سورپریز نشدم. وقتی بهش گفتم فکر کن وقتی خوب شدی What a powerful message you will be giving to the world از ته دلش گفت Exactly!) خیلی خوشحال شدم که پیشنهادم رو قبول کرد که بهش ریکی بدم. 15 جولای عمل میکنه، قرار شد بعد از عملش قرار بذاریم).

خوب برگردیم به اتوبوس:

خانمه گفت چند وقت دکترش تشخیص سرطان سینه داده و بعد خوب شده. گفتم چطوری خوب شد؟ خودش خوب شد یا کاری کردی؟ زد به خال. گفت بستگی به باورت داره. اگه باور داشته باشی که سرطانه پیروز میشه واقعا" میشه و اگه هم باور داشته باشی که بدنت خوش رو heal میکنه خدا healesh میکنه. میگفت زود متوجه شدن و 8 تا سلول سرطانی پیدا کردن (سلول ها رو شمردن دونه دونه؟) و با یه دستگاه تفنگ مانند به نوعی مکیدنشون بیرون. چند وقت بعدش هم عمل کرده بود و نصف سینه اش رو برداشته بودن و میگفت الان کاملا" خوب شده و سُر و مر و گنده بود. میگفت بعد از عملش رفته پیش یه دکتر naturopath تو downtown که به طور خاص با آدمهایی که سرطان دارن کار میکنه. یکی از فامیل هاش، یام نیست شاید دختر خالش، میگفت وقتی 15 سالش بوده دکترها بهش گفتن سرطان خون داره. بعد از مدتی خوب شد و ازدواج کرد و بچه دار شد ولی بچه اش مرد بیچاره. میگفت بعد سرطانش دوباره عود کرد. اینبار میگفت رفت پیش این دکتره و باز خوب شد.

اینها رو که میگفت همش فکر JP بودم. آیا اینکه یادم رفته بود پول خورد بردارم برای این بود که با این خانم آشنا بشم و این دکتر رو به JP معرفی کنم؟

وقتی درباره ی JP بهش گفتم گفت "Nothing is by accident". خیلی حال میده وقتی افکارتو از زبون یکی دیگه میشنوی. معمولا" وقتی تو مسیر درستی هستم این اتفاق میوفته.

تلفنمو گرفت که مشخصات و تلفن دکتره رو بهم بده.

Wednesday, June 25, 2008

مرکز Francophoneهای ونکوور امشب یه جشن خوب دارن، میخوام برم، گرچه دو ساعت پیش شروع شده و تا برسم احتمالا" برنامه ی کنسرتشون تموم شده). صداهه میگه "کجا میری نصفه شبی، تازه از downtown برگشتی، ولش کن، به بقیه ی کارهات میرسی، شب هم میتونی زود بخوابی (که راست میگه).

ولی امروز گوش نکردن به حرفش نتایج خیلی خوبی داد. اینبار هم به حرفش گوش نمیکنم. دارم میرم ببینم چی میشه.

Tuesday, June 24, 2008

درباره ی بازی:

1 - مایلا هم داره بازی میکنه و چند تا از دوستهای وبلاگیشو دعوت کرده.

2 - چند روز پیش در راستای بازی زنگ زدم به یکی از دوستهای قدیمیم. پنج سال و نیمی میشه که ندیدمش و تو این مدت چند بار تلفنی حرف زده بودیم که آخرین بارش حدود 2 سال پیش بود. از دوستهای مشترکمون شنیده بودم که بچه دار شده.
سر کار بود. جالب بود که سرکار راحت بود مدت طولانی تلفنی حرف بزنه. میگفت اینجا استرالیاست، آمریکا که نیست! فهمیدم کلا" از راه به در شده و حسابی Sashimi خور شده (Sashimi ِ یه نوع غذای ژاپنیه که ماده ی اصلیش ماهی ِ خام ِ تازه است، (قیافه ی سبز Yahoo Messenger) ). میونه اش با Sushi چندان خوب نبود که گناهشو کمتر میکنه.

3 - بازی تا دیروز بود، ولی هیچ دلیلی نداره که جریان رو متوقف کنیم. من بازی رو ادامه میدم، شما رو هم دعوت میکنم ادامه بدین.
همين چند روز پيش، «يوليا واسيلي‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم. به او گفتم: بنشينيد«يوليا واسيلي‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
- چهل روبل .
- نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد .
- دو ماه و پنج روز
- دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا»نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد. و سه تعطيلي … « يوليا واسيلي‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد .
- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا»بوديد فقط «وانيا »
و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد .
دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده .
تفريق كنيد… آن مرخصي‌‌‌ها… آهان… چهل ويك‌‌روبل، درسته؟
چشم چپ«يوليا واسيلي‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد . شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت .
- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .
فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم. موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد .
پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم . …
در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد .
« يوليا واسيلي‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم
- امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام .
- خيلي خوب شما، شايد …
- از چهل ويك بيست و هفتا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند .
چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !
- من فقط مقدار كمي گرفتم .
در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد :
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بيشتر .
- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا … يكي و يكي .
يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .
به آهستگي گفت: متشكّرم
جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول .
- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟
- در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند .
- آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده .
ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان درنيامد؟
ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.
بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم .
براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم .
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود.

- از آنتوان چخوف

Sunday, June 22, 2008

امسال هم تو Jazz Festival چند سری workshop برگزار میشه. از بین اونهایی که الان available هستند یه سریشون تو Tom Lee Music Hall برگزار میشه و یه سری تو Roundhouse Community Centre - The Studio.

Friday, June 20, 2008



از این وبسایت درباره ی مردم کوتاه قد Baka که تو جنگل های مرکزی آفریقا زندگی میکنن. با صدای بلند بیشتر حال میده، به خصوص با وجود یه subwoofer. این پایینی هم از همون وبسایته، شروعش خیلی خوبه:



Yelli - Baka women yodellers
یه حسی میگه برم بیرون. نمیدونم دقیقا" کجا.
دارم میرم ببینم کجا میبردم.
از اون روزهای خیلی سخت بود.

Wednesday, June 18, 2008



Wade Davis: The worldwide web of belief and ritual

... and the way Clayton put it was this way: "Clearly at some point we were all of animal nature, and at some point we weren't", and he viewed proto-shamanism as a kind of an original attempt through ritual to rekindle the connection that has been irrevokablly lost. So he saw this art not as hunting magic but as postcards of nostalgia.


All peoples are cultural options, different visions of life itself.


... What is science but the empirical pursuit of the truth? What is Buddhism but 25 hunderd years of empirical observation as to the nature of the mind?

Western science is a major response to minor needs. We spend all of our lifetime trying to live to be 100 without loosing our teeth. The Buddhists spend all their lifetime trying to understand the nature of existance.

And we moved ... to the sacred geography of Peru. I've always been interested in the relationships of endogenous people that literally believe that the earth is alive, responsive to all of their aspirations, all of their needs.

... and you see that the priest never wears shoes, because holy feet, there must be nothing between the feed and the earth ..."


Download Day 2008
Download Day is here!
Set a Guinness World Record
Enjoy a Better Web

نقشه ی توزیع تعداد downloadها در پایین صفحه (وقتی روی عکس بالا کلیک بشه) دیدنیه. ایران از خیلی از کشور های دیگه جلو تره.

Tuesday, June 17, 2008

این لینک tag های سایت Flickrه.

تو ابر ِ tagها که نگاه کنی، 21 tagی که از همه بیشتر استفاده شدن اینهان:

 Wedding 
 Party 
 Travel 
 Family 
 Japan 
 London 
 Vacation 
 Beach 
 Nature 
 Trip 
 California 
 Friends 
 Art 
 Birthday 
 Italy 
 Canon 
 France 
 Music 
 Nikon 
 Paris 
 USA 


چند مشاهده:

- در میان tagهای مربوط به ارتباط های اجتماعی اول Weddingه، بعد Party، بعد Family، بعد Friends و بعد Birthday.
- تو کشور ها و شهر های، اول ژاپنه، بعد لندن، بعد کالیفرنیا، بعد ایتالیا، بعد فرانسه، بعد پاریس، و آخر از همه آمریکا.
مردشور این هوا رو ببرن، خیر سرش 17 Juneه!
خواسته شدن احساس خوبیه.
پایان موفقیت آمیز تحصن دانشجویان دانشگاه تربیت معلم کرج

تحصن و اعتصاب غذای دانشجویان دانشگاه تربیت معلم پردیس کرج در حالی دوشنبه شب پایان یافت که دانشجویان به تمام خواسته های خود رسیدند.

روز دوشنبه نماینده وزارت علوم به دانشگاه تربیت معلم رفته و با همراهی مسوولان دانشگاه با نمایندگان دانشجویان متحصن مذاکره کرد. این مذاکرات از صبح دوشنبه تا ساعت ده شب ادامه یافت و طی این مذاکرات مسوولان دانشگاه تمام خواسته های دانشجویان را پذیرفتند.

دانشجویان دانشگاه تربیت معلم پردیس کرج اعلام کرده بودند خواسته هایشان صرفا صنفی و آموزشی است. آنها خواستار برکناری معاونت امور فرهنگی و فوق برنامه دانشگاه، رسیدگی به وضع بد غذا، رسیدگی به وضع بد سرویس های آمد و رفت، رسیدگی به وضعیت خوابگاه ها، تخریب نکردن کتابخانه پسران، لغو احکام انضباطی صادر شده برای هشت تن از دانشجویان متحصن، برکناری معاونت آموزشی دانشگاه و عذرخواهی کتبی ریاست دانشگاه از دانشجویان و خانواده ها آنان به دلیل اتهام ها نادرست شده بودند.

به نقل از رادیو فردا.
Naturally 7

This Brooklyn-based a cappella septet will knock your socks off. Naturally 7 gained worldwide notoriety after they performed a cover version of Phil Collins’ In the Air Tonight in a Paris subway car and then posted it on YouTube. Millions upon millions of hits later, crooner Michael Bublé asked them to open for him on his European and Canadian tours. Now Vancouverites have a chance to check them out as headliners at the Jazz Festival.



Naturally 7 Live in Paris Subway



Though their vocal harmonies are complex and polished, what makes Naturally 7 stand out is the band’s uncanny ability to mimic different instruments like guitar, violin, bass, turntable, and drums. Founding member Roger Thomas told the Vancouver Province, “When we open our show, it takes two or three songs before people realize it’s only vocals. Then we totally blow their minds.”

From Coastal Jazz and Blues website for the 2008 Vancouver Jazz Festival.
پارك مخصوص خانم ها در تهران

ديواري فلزي به بلندي چهار متر دورادور محوطه ‏‏" بهشت مادران" كشيده شده و آن را به هيئت يك ‏دژ آهني در آورده است. اين پارك آهني كه ماه ‏پيش افتتاح شد، مخصوص زنان پايتخت ايران است.‏
‏ ‏
بازديد كنندگان پارك دور از چشم نامحرمان روسري ‏و مانتو را در مي آورند. پوشيدن روسري و مانتو در ‏ايران براي ممانعت از تحريك جنسي مردان و حفظ ‏عفت زنان اجباري است امّا در اماكني كه ورود ‏مردها قدغن شده زنان مي توانند حجاب خود را ‏كنار بگذارند. ‏

با افتتاح پارك جديد زنهاي تهراني با هر سن و ‏سالي مي توانند از خدمات مختلفي كه به آن ها ‏عرضه مي شود مانند سالن هاي نرمش بدني و ‏محوطه مخصوص دوچرخه سواري استفاده كنند. ‏نسرين دختري كه براي تفريح با مادرش به پارك ‏جديد آمده مي گويد:" جاي خوبي است. مي ‏توانيم نفس بكشيم و هر لباسي كه دلمان مي ‏خواهد بپوشيم". مبتكر اين طرح محمد باقر قاليباف، ‏شهردار محافظه كار تهران است كه در سال 2005 ‏
پس از ناكامي در انتخابات رياست جمهوري ‏جانشين شهردار سابق، محمود احمدي نژاد شد. ‏
امّا گويا اين ابتكار رئيس پليس سابق تهران، كه از ‏زمان شروع مأموريتش در شهرداري تهران مجري ‏طرح هاي شهري زيادي بوده است موردپسند ‏خيلي ها قرار نگرفته از جمله دولت كه نظر ‏مساعدي نسبت به آزادي در زمينه مسائل اخلاقي ‏ندارد. بعضي از منتقدان اين طرح نيز نگرانند كه ‏مواردي اين چنيني به تشديد سياست جدائي زن و ‏مرد، كه هم اكنون در پاره اي از مكان هاي عمومي ‏مانند سالن هاي ورزشي و وسائل نقليه عمومي ‏اعمال مي شود، بيانجامد به خصوص كه شهردار ‏تهران قول افتتاح سه پارك" زنانه" ديگر را در آينده ‏نزديك داده است.

به نقل از روزآنلاین.
قاضي متهم به تجاوز جنسي خودكشي کرد

خبرهاي رسيده به "روز" حاكي از آن است كه يك قاضي متهم به تجاوز جنسي در زندان خودكشي كرده است.‏

بر اساس اين گزارش اين قاضي كه "فلاح" نام داشته و رئيس يكي از شعب اجراي احكام در دادگستري شهرستان ‏بيجار بوده است، چندي پيش در قزوين در حال تجاوز به يك پسربچه 13 ساله به همراه دو تن ديگر دستگير شده ‏بود.‏

وي كه علاوه بر "لواط"، به "شرب خمر" نيز متهم بوده است، چند روز پيش در زندان دست به خودكشي زد. اين ‏گزارش همچنين حاكي است كه مقامات دادگستري كردستان، خانواده و همكاران اين قاضي را به شدت تحت فشار ‏قرار داده‌اند تا از پخش اين خبر جلوگيري كنند.

به نقل از روزآنلاین.
بازداشت یازده نفر درارتباط با پرونده پالیزدار

سخنگوی قوه قضاییه ایران گفته است که حکم بازداشت یازده نفر درارتباط با پرونده عباس پالیزدار، صادر شده است.

علیرضا جمشیدی امروز(سه شنبه 27 خرداد) در گفتگو با خبرنگاران گفته است که این افراد کسانی هستند که در هیات تحقیق و تفحص مجلس هفتم، از قوه قضاییه، با عباس پالیزدار همکاری می کردند و تاکنون شش نفر از آنها که مقام دولتی نیز دارند، دستگیر شده اند.

ادامه ی خبر از BBC Persian.
Pepe Danza تو یکی از workshopهاش میگفت:

The most important thing as a drummer is what you don't do.

Pepe Danza

Monday, June 16, 2008

شش هفت سال پیش بچه های اطلاع رسانی همکاران (اون موقع اسمش این بود) یه کادو برام خریده بودن، یادم نیست برای تولدم بود یا وقتی از اطلاع رسانی رفتم R&D. یه کیف پول چرمی بود، یه پیرهن دودی و یه کراوات. کیف پوله از همون موقع داشت کار میکرد تا الان! الان هم فقط له شده و از ریخت افتاده. چه جنسی داشت! الان مارکشو نگاه کردم: Mosart Custini.

دست ش. درد نکنه که رفته بود و کادو رو خریده بود. بهش گفتم خودشم تعجب کرد که هنوز کیفه داشته کار میکرده.
One is a never-ending, useless, destructive, tiring work;
One is a productive, beautiful, contagiously joyful, assuring, nourishing, satisfying work.

The choice is ours, of course when we start to see the choice.
جیگرشو برم داره س َ، س َ، س َ، س َ، سر در میاره.
دارم فرار میکنم.
بالاخره موفق شدم تعداد ایمیل های نخونده ی mailboxم رو به صفر برسونم.

Sunday, June 15, 2008

وقتی به سیاتل یا دوره ی کار تو Expedia فکر میکنم حس خوبی ندارم. احساس میکنم از اینکه تو آمریکا کار میکردم و برای شرکت نامدار Expedia مغرور شده بودم و باهاش شاید پز میدادم. جالبه که الان که بهش فکر میکنم حسم نسبت بهش نامطلوبه. How productive is that؟
Challenge کار حفظ هر دو ارتباطه، ارتباط با دنیای درون و ارتباط با دنیای بیرون در آن واحد. یادمه اوایل که اومده بودم کانادا این حالت رو خوب داشتم. احساس خیلی خوبی نسبت به اون موقع دارم. دوست دارم برگردم اونجا. اون موقع از الان خیلی واقعی تر بودم.
تو لونه ی پرنده ای که تو بالکن هست امسال برای دومین بار گنجشک ها لونه کردن. دفعه ی اول یکی دو ماه پیش بود و بچه گنجشک ها وقتی من سیاتل بودم از تخم درومده بودن و رفتن. چند روزه میبینم یه گنجشکه هی میره و میاد. امروز صبح دیدم غذا تو دهنش بود. یه موقع که نبود با احتیاط در لونه رو باز کردم. دیدم بعععله، اون ته دو سه تا تخم فسقلی هست. ظاهرا" چیزی که دهنش بود غذا نبوده، احتمالا" یه تیکه برگ یا خاشاکی چیزی بوده برای توی لونه.
امروز برای اولین بار تو عمرم اسب سواری کردم. بعد از روز سختی که بود خیلی چسبید. یه گروه 17،18 نفری بودیم. جاش جای خیلی قشنگی بود. همون جاده ی قشنگ Squamish Valley Road. یه جاده ی خلوته که وسط جنگل پیچ میخوره و میره جلو. اصطبل وسط جنگل و نزدیک رودخونه بود. اون منطقه رو خیلی دوست دارم. روح خوبی داره.

اول Mark که شاید 50و خورده ای سالش بود برای اونهایی که مثل من تا حالا سوار اسب نشده بودند یه سری اصول اولیه و روش های هدایت اسب رو توضیح داد. پاشنه ی پاتو باید رو به داخل نگه داری و نوک پاتو رو به بیرون (نه به حالت طبیعی رو به جلو). اینطوری روی اسب محکم تری و احتمال خم شدنت رو به جلو یا افتادنت کمتره. اسب من یه اسب تمام قهوه ای روشن بود به اسم Prozac! خودشون Zac صداش میکردن. نمیدونم چرا اسمشو این گذاشته بودن! Mark وقتی داشت کمکم میکرد سوار شم به شوخی میگفت He is on drugs. تمام پوستش قهوه ای روشن مایل به نارنجی بود و یالش به سمت چپ ریخته بود. بدنش گرم بود و پوستش لطیف. قبل از اینکه راه بیوفتیم هی این پا و اون پا میکرد. Mark میگفت Zac دوست نداره اسب دیگه ای ازش سبقت بگیره، مواظب باش کسی ازت سبقت نگیره که لگد میزنه.

وقتی همه سوار اسبها شدن راه افتادیم. از یه مسیر باریک لایه درختها و بوته ها رفتیم وسط جنگل و از وسط درختها و گاهی کنار رودخونه یه ساعت یه ساعت و نیمی رفتیم. تو راه Zac هی وایمستاد غذا بخوره. Mark گفته بود که چطوری افسارشو بکشیم بالا که سراغ غذا نره. هدایتش راحت بود و کیف داشت. اولش که سوار شدم یه لحظه ترسیدم. اون بالا ارتفاعش کم نبود و اگه یه دفعه از چیزی میترسید و حرکت سریعی میکرد و آدم میوفتاد به نظر چندان جالب نمیومد.

Zac پسر خوبی بود. گاهی از دنده 1 میزد دنده دو و شروع میکرد آروم دویدن. خیلی کیف داشت. ولش میکردی سرعتش آدمو میگرفت. حسابی هیجان داشت. فکر کنم خیلی کیف داشته باشه آدم خوب یاد بگیره و تو یه دشت سبز که جلوت باز باشه با سرعت بری. البته سرعت که میگرفت زین از اون زیر حال مبسوطی به ماتحت آدم میداد. بعد از مدتی به نظرم موقع دویدنش وقتی وزنمو مینداختم روی پاهام که تو اون بیلبیلک ها بود بهتر بود.

خیلی کیف داشت. تو اون فضای سبز و کنار رودخونه عالی بود. گاهی از کنار بوته های berry رد میشدیم که berryهاشون هنوز نرسیده بود ولی با این حال مزه ی گسشون خوب بود.

اسب های دو نفر جلویم خیلی وایمیستادن برای غذا و گاهی حوصله ی آدمو سر میبردن. یه جا که راه عریض تر بود تونستم به Zac برسونم که "بدو". باید با پات آروم میزدی به کنار شکمش. گاهی حس خوبی نبود. گاهی میبایست چند بار میزدی تا پیغامتو بگیره. شایدم من بلد نبودم درست باهاش حرف بزنم.

وقتی برگشتیم یه آتیش روشن کرده بودن و نشستیم دور آتیش و یه سری Marshmallow درست کردن. من هم برای اولین بار امتحان کردم. شیرین بود حسابی و یه جورایی انگار مصنوعی بود. نمیدونم. چندان چنگی به دل نمیزد.

یه گروه دختر هم اونجا بودن که یکیشون داشت دو هفته دیگه ازدواج میکرد و دوستاش آورده بودنش اونجا. یکیشون یه عالمه بیسکوییت و شکلات داد بهمون. زدم به سیم آخر و کلی خوردم. گفتم یه بار امتحان میکنم ببینم از اون ور حسابی برم جلو چی میشه.

Mark آخر شب مست کرده بود و شنگول شده بود. دوست داشتنی بود. دو تا سگ بازیگوش هم اونجا بودند. یه پدر و پسر. پسره خیلی شیطون بود و همیش اینور اونور میدوید. هردوشون خیلی خوش اخلاق بودند و کنار ما میلولیدند. پسره به خصوص عاشق بازی بود و یه توپ پاره داشت که میاورد مینداخت جلوی پامون که یعنی بندازش من برم بیارمش. با چنان شادابی ای میدوید که آدم کیف میکرد. انگار از سگ های تو شهر شاداب تر و سر حال تر بودن.

Mike که با هم ride share کردیم تو رشته ی Fuel Cell کار میکرد و ماشینش یه ماشین تحقیقاتی بود که سوختش هیدروژن بود - که البته هیدروژن رو نمیسوزونه بلکه تو یه ترکیب الکتروشیمیای با اکسیژن ترکیب میکنه و بخار آب تولید میکنه و تو این پروسه یه سری الکترون آزاد میشن که ازشون استفاده میشه برای تولید برق و به حرکت در آوردن موتور ماشین که کاملا" برقیه. و از اگزوز ماشین بخار آب میاد بیرون. قشنگ نیست؟

اینطور که میگفت تو ونکوور چهار تا از این ماشین ها هست و یکی هم تو victoria. میگفت تو ونکوور دو تا پمپ هیدوژن هست برای سوخت گیری. و برای المپیک هم قراره یکی دیگه تو Whistler راه بیوفته چون از قضا برای المپیک همین روز ها 20 تا اتوبوس با این تکنولوژی داره ساخته میشه.

ماشینش یه Ford Focus بود که اینطور که میگفت توسط مهندس ها به صورت دست ساز ساخته شده (حدس میزنم موتورش). قیمتش کم نبود، یه میلیون دلار! Mike میگفت تا بیست سال دیگه این تکنولوژی به تولید انبوه میرسه.

بگذریم، اسب سواریه کیف داشت. دلم برای Zac الاغ تنگ میشه. وقتی با دست یواش میزدی به کنار شیکمش یا بغل گردنشو نوازش میکردی خیلی کیف داشت.
از اون روزهای سخت بود. خوشبختانه یا بدبختانه دور و برم مرهم داشتم. بعد از ظهری هیچ خوب نبود. لعنتی. باید خیلی حواسمو جمع کنم. سخته بی شرف. ولی از اون طرف از کار که وایمیستم هم یه مدت خوبه و بعد با مغز میرم تو دیوار. مثل امروز. وقتی اینطوری میشه دردش خیلی بیشتره از زحمت اون کار مدوام. در مجموع کاره میارزه.

عصر خوب بود. تو یه پست دیگه دربارش مینویسم.

Friday, June 13, 2008

مریخی اولین نتیجه ی بازی رو نوشته.

Tuesday, June 10, 2008

یکی دو ماه پیش چیزی حدود 120 تا ایمیل نخونده داشتم. پیش میومد که فرصتی رو از دست میدادم چون ایمیلی لا به لای spam و ایمیل های FWی میموند و دیر بهش میرسیدم. یکی از کار هایی که یکی دو هفته ی اخیر دارم میکنم اینه که تعداد ایمیل های نخونده رو میخوام به صفر برسونم. الان حدود دو هفته است که تعدادش میرسه به زیر 20 تا، گاهی زیر ده تا، و دوباره یه لحظه غلفت میکنی میره بالای 30 تا.

شما رابطه تون با ایمیل چطوریه؟ حدس میزنم خیلی از شما بدونین چی میگم.

از یه طرف دیگه خیلی از دوستها هستن که تقریبا" فقط از طریق ایمیل های FWی حضورشون رو حس میکنیم. چند وقته باهاشون حرف نزدیم؟ چند وقته صداشونو نشنیدیم؟ چند وقته نمیدونیم چکار میکنن؟ خونشونو عوض کردن؟ ازدواج کردن؟ بچه دار شدن؟ مسافرت جالبی کردن؟ دارن کتابی مینویسن؟ چکار دارن میکنن؟

بعضی از ایمیل های FWی هستند که خبری رو میدن، بعضی هاشون هستند که عکس یا جوک یا clip قشنگی هستند که دوستی دیده و خوشش اومده و برای سرگرمی میفرسته.

این جور ایمیل ها رو برای چی FW میکنیم؟ فکر میکنم دلیل اصلیش حفظ ارتباطه. نوعی پیامه که به دوستهامون بگیم به یادشون هستیم و دوست داریم اونها هم به یادمون باشن.


حالا اگه برای یه مدت به جای هر کدوم از این ایمیل ها که میخوایم Forward کنیم (بگو به 10 نفر) به یکی از این دوستها - یا دوست قدیمی دیگه ای - تلفن بزنیم و صداشو بشنویم، بعد از 10 بار:

1 - ده تا دوست رو سورپریز کردیم و خوشحال،
2 - از حال ده تا دوست خبر دار شدیم،
3 - از شنیدن صداشون لذت بردیم،
4 - باعث شدیم دوستهامون وقت کمتری رو پای مانیتور بگذرونن و وقتشون رو صرف ارتباط نزدیک تر تلفنی کنن،
5 - بهشون کمک کردیم از mailbox شون استفاده ی بهینه تری کنن،
6 - خودمون وقت کمتری رو پای مانیتور گذروندیم و به جاش رابطه مون رو با دوستهایی که خیلی وقته ازشون دور بودیم تازه کردیم.

......................................................

با این مقدمه یه بازی وبلاگی رو شروع میکنم. بازی از این قراره که شرکت کننده های تو بازی:

- به صورت موقت و به مدت دو هفته، از امروز سه شنبه دهم June - یا 21 خرداد - تا دوشنبه 23 June - یا 3 تیر - به جای هر ایمیل FWی که محتواش برای سرگرمیه و میخوایم برای چندین نفر FW کنیم، یه نفر رو از بین دوستهامون انتخاب میکنیم که بیشتر از 6 ماهه باهاش تلفنی حرف نزدیم و بهش زنگ میزنیم، فقط برای حال و احوال.

- هر کدوممون 5 نفر از دوستان وبلاگی رو که دوست داریم همبازیمون بشن دعوت میکنیم. اگه 5 نفر بازی رو شروع کنن و هر کدوم 5 نفر رو دعوت کنن و هر کدوم از اونها هم 5 نفر رو، هر کدوممون کمک کردیم که 125 نفر ارتباطشون رو با دوستهای قدیمیشون زنده کنن، یعنی 250 نفر رو تحت تاثیر قرار دادیم. وقتی این حرکت یه مرحله ی دیگه جلو بره این تعداد میشه 625 شرکت کننده که با احتساب طرف دوم تلفن میشه 1250 نفر، و ...

لازم به گفتن نیست که طبیعتا" اگه دوست داشتین خودتون رو محدود به 5 نفر نکنین و دوستهای بیشتری رو دعوت کنین.

- انتخابی: اگه دوست داشتیم درباره ی اینکه تلفن ها چه اثری داشتند میتونیم تو وبلاگمون بنویسیم.

- انتخابی: اگه دوست داشتین، وقتی بازی رو شروع میکنین یه ایمیل به آدرس delbedelgame at gmail dot com بفرستین و آدرس وبلاگتون رو توش بنویسین. در صورت استقبال، در مورد تعداد شرکت کننده ها و وبلاگ هاشون و نتایج (بند پایین رو ببینین) اینجا خواهم نوشت. به این ترتیب همه ی شرکت کننده ها اگه خواستن میتونن یه جا به صورت متمرکز تعداد شرکت کننده ها و آدرس وبلاگ ها و نتایج رو ببینن.

(امیدوارم خود این بازی باعث نشه n تا ایمیل بگیرم! نه شوخی میکنم، ایمیل ها رو manage میکنم، هر چی بیشتر ارتباط های تلفنی رو جایگیزین کنیم اون 6 تا نتیجه ی بالایی بیشتر به دست میان.)

- انتخابی - نتایج: ممکنه تو تلفن خبر هیجان انگیزی بشنویم، مثلا" اینکه طرف ازدواج کرده، یا بچه دار شده، یا دوباره بچه دار شده، یا ... . اگه دوست داشتین درباره نتیجه ی تلفن ها یه ایمیل به همون آدرس (delbedel at gmail dot com) بفرستین تا به لیست نتایج اضافه بشه.

......................................................

توضیح ِ بازی برای کسانی که میخواین دعوتشون کنین ممکنه طولانی بشه، اگه دوست داشتین میتونین یه توضیح کلی بدین و برای جزئیات ارجاعشون بدین به این پست با آدرس:



خوب، خودم شروع میکنم و مهسا، نیایش، زیتون، رامتین، ساتیار، مرتیا، مریخی، Xeeg، نیلوفر، و مایلا رو دعوت میکنم که به دوستای قدیمیشون زنگ بزنن.


صرفنظر از اینکه تو بازی شرکت میکنین یا نه دوست دارم نظرتونو بشنوم.


جعفر و نیسم یه زوج ایرانین که دو سال از زندگیشونو گذاشتن و دارن دور دنیا رو با دوچرخه میچرخن و درخت صلح میکارن و در حالیکه تو اخبار همه اش خبر از تروریست بودن ایران و بمب اتمیه دارن مردم ایران و دیدگاه هاشون رو به آدمهای سر راهشون معرفی میکنن.

دو سال از زندگیشونو گذاشتن برای اینکار، دمشون گرم.

این مصاحبه ایه که CNN باهاشون کرده. دیدنیه. مصاحبه گر سوال های خوبی ازشون میکنه.
وبسایتشون هست www.rm4peace.com و وبلاگشون rmc4peace.blogfa.com.

عکس های پایین این نوشته شون با عنوان "درخت بخشنده" دیدنی اند.
با وجود علاقه ای که به آرش عزیز دارم با توجه به اینکه بیشتر از هفت ماهه گپ نزده لینک گپ رو از این کنار برداشتم. آرش جان اگه دوباره بساط چایی و گپ به راه بود یه ندا بده.

Monday, June 09, 2008


The Seniors Charter of Canada

Seniors have the right to a fulfilling life with dignity, respect and security. Like all Canadians, seniors are entitled to the full protection of their fundamental rights and freedoms.

Seniors comprise a unique and valuable position within Canadian society. It is incumbent upon all Canadians to ensure that every senior has the opportunity to participate fully within our society with true independence and the possibility for self-fulfillment, continued growth and development throughout the whole of their life.

The United Nations International Plan of Action on Ageing sets out clear obligations which governments have a duty to help fulfill and reinforces that it is the responsibility of government to protect the rights and freedoms of the ageing in our society.

Therefore, all seniors in Canada have the right to ... click here for details.


آدم کیف میکنه.
یه مدته حسابی داره بارون میاد. چند روز پیش، June 5th، با 11 درجه سانتیگراد رکورد دار سرد ترین پنجم June تو تاریخ ونکوور شد. به قول گوینده ی رادیو It is Junuary!

Sunday, June 08, 2008

It happens in communication.
ترتیب ماه های آرشیو تو منوی آرشیو سمت راست درست شد.

Friday, June 06, 2008

موقع ساز زدن چیزی که میزنی وقتی زنده میشه و معنی پیدا میکنه که خودت به چیزی که میزنی گوش میدی.

حرف زدن هم مثل ساز زدن میمونه.
اگه این زمین ما گرد نبود
وقتی من بیدار بودم خواب نبودی
وقت خواب بیخودی بیخواب نبودی
فاصله بین ما فاصله بود وقت نبود
شب من شب تو بود
سلام اول روز، اینهمه سخت نبود

اگه این زمین ما گرد نبود
دل من الان پر از درد نبود
صورتم زرد نبود
این عرق که رو تنم سر می خوره سرد نبود

دستامو وا می کنم چنگ می زنم به موی باد
فکر من دست می کشه به موی تو
بوی موی تو برام می آد به یاد
قلب من تند می زنه
هیجان می ده به باد
باد به سمت تو می آد
باد به سمت تو قد می کشه
سرعتش می شه زیاد
دستشو به پشت کتفت می کشه
باد تو رو پیدات می کنه
کمی آروم می گیره
دستشو مثل خودم، توی موهات می کنه
پشت گوشت می وزه
گوش به حرفات می کنه
نفسش آه منه
عشق آگاه منه

- از وبلاگ آیدین.


شاهنامه - بخش هوشنگ - قسمت دوم.

Wednesday, June 04, 2008

یه روز دو نفر میرن درختهای باغشونو هرس کنن. بعد از مدتی کار، یکیشون که خسته شده بود نشست زیر درختی که رفیقش بالاش بود و بعد از خوردن میوه هایی که آورده بود از تو کوله اش یه کتاب جوک درآورد و شروع کرد به بلند بلند خوندن.

اون یکی از درخت رفته بود بالا و مشغول اره کردن شاخه های اضافی بود. یه شاخه بود که جای ناجوری سبز شده بود و تناسب درخت رو به هم زده بود. سالها پیش جوونه زده بود و الان بعد از این همه سال حسابی ضخیم شده بود. از پایین نمیشد بهش مسلط شد و بریدش. رفت بالاتر و روی یه شاخه ی محکم ایستاد و شروع کرد به اره کردنش.

اون یکی که زیر درخت نشسته بود سرش تو کتاب بود و جوک ها رو دونه دونه میخوند و دوتایی با هم میخندیدند.

بالاییه همینطور مشغول اره کردن بن شاخه هه بود، غافل از اینکه شاخه ای که روش ایستاده ادامه ی همون شاخه ایه که داشت میبرید که در طول سالها پیچ و تاب خورده بود و در نگاه اول معلوم نمیشد که همون شاخه است.

جفتشون حسابی غرق جوک ها شده بودند. پایینی جوک بعدی رو خوند که حکایت ملانصرالدین بود که نشسته بود روی یه شاخه ی درخت و داشت بن همون شاخه رو اره میکرد.

بالایی که در حین اره کردن از خنده اشک تو چشماش جمع شده بود رسید به انتهای قطر شاخه و با جدا شدن شاخه از درخت خودش و شاخه از اون بالا افتادن پایین - و صاف افتادن رو سر پایینی.
این یه مصاحبه است با یه شاعر عراقی به اسم سهیل نجم. تصویر درون عراق بعد از سقوط صدام و شرایط ناامنی که الان اونجا وجود داره از چشم یه شاعر عراقی خوندنیه. ترجمه ی مصاحبه اینجا هست.

صدام ظاهرا" یه بار یکی از وزیرهاشو برای اینکه تو یه جلسه به ساعتش نگاه کرده محکوم کرده به اینکه دو روز روی صندلیش نشسته بمونه!

Tuesday, June 03, 2008

قربون حکمت خدا برم.
زنگ زدم به E-S. شرکت میانی ای که تو قرارداد قبلی باهاشون کار میکردم.

وقتی آمریکا بودم با A. یکی از کارمنداشون در ارتباط بودم و باهاش کارها روون پیش نمیرفت. تو اون شرایط من اونقدر به اوضاع مسلط نبودم که بتونم خودم منبع باشم. نتیجه اینکه تو ارتباط با A. چیزهای ناخوشایند ایجاد شد.

الان زنگ زدم به دفترشون که برای چکی که قرار بود یه ماه و نیم پیش فرستاده باشن و هنوز به دستم نرسیده پیگیری کنم. میخواستم اون زمینه ی ناخوشایند تمیز بشه. با R. حرف زدم. چک تازه امروز آماده شده و دارن امروز میفرستنش. از جای خوبی باهاش حرف زدم و گفت از این به بعد باید چک ها به موقع حاضر و فرستاده بشن.

تمیز شد.
I did it again! And twice!


یه ساعت پیش رفتم نون و یه لامپ بخرم.

تو فروشگاه وقتی رسیدم تو صف صندوق یه نفر جلوم بود. تو صف وایستاده بودم و داشتم نگاه میکردم چی میگذره. وقتی تصور میکردم نوبت من شده و دارم با صندوقدار حرف میزنم یه حس ناخوشایند خودنمایی میکرد و تمایل داشتم به اینکه ازش دور شم و قایمش کنم. بعد دیدم من نمیخوام در حالی با صندوقداره ارتباط برقرار کنم که درونم یه حس ناخوشاینده. حتی اگه قایمش میکردم باز هم context درونم ناخوشایندی می بود. نمیخواستم به صندوق داره چیز ناخوشایند بدم. بعد متوجه شدم که ذهنم داره چیزی رو در آینده پیش بینی میکنه که هنوز اتفاق نیوفتاده. آینده خالی بود. هنوز چیزی توش نبود. این فضای خالی رو خیلی دوست دارم.

نوبت من شد. دور مچ دست راست صندوق دار چیزی شبیه باند پیچیده شده بود. میخواستم بهش بگم دستت رو چکار کردی که اون حس ناخوشایند خودشو نشون داد. تمایل داشتم به اینکه با دیدنش عکس العمل نشون بدم و با اینکار بذارم اون منو drive کنه (این همون مدل اتوماتیک میشد). حضور خوبی داشتم و وقتی خودشو نشون داد با عمل به اون به صندوق دار گفتم دستتو چکار کردی؟ عمل کرده بود.

وقتی داشتم نون ها رو میذاشتم تو کیسه میخواستم بهش بگم مواظب دستت باش، باز اون حس ناخوشاینده میخواست جلومو بگیره. بهش گفتم مواظب دستت باش. با حالت خوشایندی گفت That is what I have to do.

اومدم بیرون. خیلی حس خوبی بود.

داشتم تو پیاده رو قدم میزدم که Carlos (صاحب La Zuppa، همونجایی که گاهی اونجا گیتار زدم) رو دیدم که نشسته تو تراس و تو هوای تازه و نمدار بیرون داشت قهوه میخورد و سیگار میکشید.

چند بار اخیر تو ارتباطم باهاش همون حس ناخوشاینده و react کردن من بهش کار رو خراب کرده بود و احساسم خوب نبود. گفتم بذار الان تمیزش کنم.

باز از همونجا شروع کردم باهاش حرف زدن. حالشو پرسیدم، گفت بهترم. بهترم؟ "مگه مریض بودی؟". پاشو نشون داد. تو گچ بود. مچ پاش تو فوتبال صدمه دیده بود و چهار هفته بود تو گچ بود. گفت دو هفته دیگه گچشو باز میکنه. حضور خوبی داشتم. مکالمه ی دلچسبی بود. یه دفعه یاد کابل گیتار و Maracasی که تو Christmas party اونجا جا گذاشته بودم افتادم. ازش پرسیدم ندیدتشون؟ گفت یه دقیقه صبر کن ببینم. بلند شد و با پای تو گچش با سرعت لاک پشت طفلک رفت تو رستوران و از پشت کابینت های آشپزخونه یه جعبه در آورد پر کابل و وسایل دیگه. کابل آبی ای که گم کرده بودم از لای کابل ها معلوم بود!

Wickie هم حالا اومده بود پیش ما. Carlos گفت یه Maracas هم بود ها؟ گفتم آره. Wickie گشته و پیدا نکرده، شاید تو یه جایی رو بدونی که اون نمیدونه. شروع کرد از counter آشپزخونه بالا رفتن. میترسیدم بیوفته و اون یکی پاش هم بشکنه. بالای کابینت های رو گشت، نبود.

یه چراغ بزرگ بالای counter هست که بالاش یه عالمه گیلاس و خرت و پرت های دیگه هست. به سختی دستشو دراز کرد و بالای اون رو نگاه کرد. Maracasه اونجا بود!

Carlos با خنده و مهربونی گفت از این به بعد میدونی از کی بپرسی! Wickie خندید و گفت راست میگه. Carlos با مهربونی بلغش کرد. بی خود نیست دوستشون دارم.

نه تنها حسم تو رابطه ام با Carlos تمیز شد و بهشون نزدیک تر شدم، بلکه کابل و Maracasه هم پیدا شدن. به خصوص برای Maracasه خیلی خوشحال شدم، از بالای برج ایفل خریده بودمش و یادگاری پاریسه.

Monday, June 02, 2008

اگه این مقایسه بین دو تا خونه، یکی متعلق به Bush، و یکی متعلق به Al Gore (که پشت فیلم An Inconvenient Truth بود) درست باشه میشه گفت برای تنوع هم که شده یه کار مثبت از Bush دیدیم.

به نقل از همون منبع، این وصف یه خونه ی ییلاقیه که Bush ساخته:

The 4,000-square-foot house is a model of environmental rectitude.

Geothermal heat pumps located in a central closet circulate water through pipes buried 300 feet deep in the ground where the temperature is a constant 67 degrees; the water heats the house in the winter and cools it in the summer. Systems such as the one in this "eco-friendly" dwelling use about 25% of the electricity that traditional heating and cooling systems utilize.

A 25,000-gallon underground cistern collects rainwater gathered from roof runs; wastewater from sinks, toilets and showers goes into underground purifying tanks and is also funneled into the cistern. The water from the cistern is used to irrigate the landscaping surrounding the four-bedroom home. Plants and flowers native to the high prairie area blend the structure into the surrounding ecosystem.
این خیلی با ارزشه. خدا رو شکر.

Sunday, June 01, 2008



خیلی قشنگ بود.
Free counter and web stats